سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اردیبهشت 91 - دل نوشته

صفحه نخست پست الکترونیک آرشیو وبلاگ طراح قالب
دلم هوای گریه داره ...دلم بدجور گرفته ..

دلم هوای گریه داره ...دلم بدجور گرفته ..


 


سلام . دلم خیلی گرفته . بدجور هوای گریه داره ...


 چند ماه شده که خانواده امو ندیدم . دلم برای همشون تنگه . ..


 امروز همه از مادر گفتن ... بازم مثل همیشه دلم به دست های شوهرم بوده  اما این بار دیگه نه از سنگ خبر بود و نه از گل خیابونی ...


 کاشکی حداقل یک شاخه گل ...


 اشکالی نداره خدارو شکر که سالم و سلامته ... این احساسات زنانه هیچ وقت تموم نمیشه و زنها همیشه دوست دارن یه چیزی به رنگ عشق از شوهراشون هدیه بگیرن ...


دلم میخواست لا اقل این دوروزی بتونیم بریم بیرون تفریح . هوای آزاد اما حتی پول کرایه هم نداشته . 5 ماهه خانواده امو ندیدم اونها هم نتونستند بیان ...


 دلم برای بچه گی هام تنگ شده ... برای خوشی هام برای اون همه لذت ...


 چقدر زود همه چیز تغییر کرده ...


هیچ چیز نمیتونه جای محبت مادرو پر کنه ...


چند روزه پول هامون تموم شده و خدا داره آزمایشمون میکنه ... خیلی گرسنه ام و احساس ضعف میکنم ...


 دلم برای یک تیکه شیرینی لک زده ...


 دلم میخواد چشم هامو ببندمو همسرم بیاد و برام یک کادو بیاره .. با یک کیک کوچولو ...


 دلم میخواد سرمو آروم بزارم زمین و بگم چقدر امروز خوشم ...


 نه غمی نه قرضی نه دل تنگی ...


 دلم میخواست کاش بچه داشتم ...کاش تنهایی هام تموم میشد ..


دلم میخواد یک جای آروم پیدا کنم و روسری مادرمو بغل کنم و گریه کنم ...


خیلی خسته ام ... قراره برام کلی مهمان بیاد ومن مانده ام تنهای تنها ... با یک یخچال خالی .. در سیل غم ها...


باز هم خدارا شکر که همسرم سالمه و کنارمه ... کاش هیچی...


خدارو شکر شکر...


چقدر این روزها دلگیر بود ..


دلم میخواست باز بنویسم اما شوهرم اومده و دیگه نمیشه ... دعا کنید صبرم زیاد شه ...





+ نوشته شده در شنبه 91/2/23ساعت 9:58 عصر توسط همسر یک طلبه | نظر
دلم هوای گریه داره ...دلم بدجور گرفته ..

 

سلام . دلم خیلی گرفته . بدجور هوای گریه داره ...

 چند ماه شده که خانواده امو ندیدم . دلم برای همشون تنگه . ..

 امروز همه از مادر گفتن ... بازم مثل همیشه دلم به دست های شوهرم بوده  اما این بار دیگه نه از سنگ خبر بود و نه از گل خیابونی ...

 کاشکی حداقل یک شاخه گل ...

 اشکالی نداره خدارو شکر که سالم و سلامته ... این احساسات زنانه هیچ وقت تموم نمیشه و زنها همیشه دوست دارن یه چیزی به رنگ عشق از شوهراشون هدیه بگیرن ...

دلم میخواست لا اقل این دوروزی بتونیم بریم بیرون تفریح . هوای آزاد اما حتی پول کرایه هم نداشته . 5 ماهه خانواده امو ندیدم اونها هم نتونستند بیان ...

 دلم برای بچه گی هام تنگ شده ... برای خوشی هام برای اون همه لذت ...

 چقدر زود همه چیز تغییر کرده ...

هیچ چیز نمیتونه جای محبت مادرو پر کنه ...

چند روزه پول هامون تموم شده و خدا داره آزمایشمون میکنه ... خیلی گرسنه ام و احساس ضعف میکنم ...

 دلم برای یک تیکه شیرینی لک زده ...

 دلم میخواد چشم هامو ببندمو همسرم بیاد و برام یک کادو بیاره .. با یک کیک کوچولو ...

 دلم میخواد سرمو آروم بزارم زمین و بگم چقدر امروز خوشم ...

 نه غمی نه قرضی نه دل تنگی ...

 دلم میخواست کاش بچه داشتم ...کاش تنهایی هام تموم میشد ..

دلم میخواد یک جای آروم پیدا کنم و روسری مادرمو بغل کنم و گریه کنم ...

خیلی خسته ام ... قراره برام کلی مهمان بیاد ومن مانده ام تنهای تنها ... با یک یخچال خالی .. در سیل غم ها...

باز هم خدارا شکر که همسرم سالمه و کنارمه ... کاش هیچی...

خدارو شکر شکر...

چقدر این روزها دلگیر بود ..

دلم میخواست باز بنویسم اما شوهرم اومده و دیگه نمیشه ... دعا کنید صبرم زیاد شه ...




+ نوشته شده در شنبه 91/2/23ساعت 9:2 عصر توسط همسر یک طلبه | نظر
دوران عقد...

روزهای اول عقد...

منم مثل خیلی های دیگه ... مثل خیلی از دخترای تازه عروس منتظر بودم که شوهرم وقتی میاد برام چی میخره ...آخه اون از یک شهر دیگه می اومد ومنم چشم انتظار دیدنش...

وقتی می اومد خیلی خوشحال می شدم . حالا چشمم به کیف اش بود که ...

وقتی دست هاش میرفت سمت کیف دلم میریخت خیلی احساساتی بودم و پر از ذوق ... اما کتابهاشو در می آورد و شروع می کرد به مطالعه ... یه طوری می شدم انگار تو دلم غم می اومد . اما بخاطر اینکه دوستش داشتم  سعی میکردم فراموشش کنم و همین که سالم رسیده و پیشم هست خدا رو شکر میکردم ...

شاید چیزی برام نمی خرید اما پر از محبت بود ...

اولین سالی که با هم عقد کردیم و تولدم شد ...همه ی اعضای خانواده برام یه جشن کوچولو خانوادگی گرفته بودند منم بازم چشام می چرخید دنبال شوهرم که چی برام خریده ...

وقت باز شدن هدیه ها متوجه شدم هدیه ی شوهرم به من یک کتابه ... یکی از کتاب های خودش ... یهو حالم گرفته شد میدونستم دستش خالیه ... منم با خوشحالی گفتم وای خدا همون که کتابی که دوست داشتم چقدر دلم می خواست برای خودم بخرم و شروع کردم به خوندن در حالی که ته دلم بغض سنگینی نشسته بود ...

چند ماهی از عقدمون گذشت و مناسبت های مختلف روز زن ... .و .و .و هیچ وقت دستش نبود تا چیزی بخره ...

از هدیه هایی که آورده بود تو دوران عقد برام دو بار 2 قطعه سنگ از دو شهری که رفته بود و گفت چیزی نداشتم فقط خواستم بگم به یادتم . 4 عدد از کتابهای دوران مجردی خودش . چفیه ی جهادی و تسبیح نذری .  3 بار هلوی کال باغ فامیلشون . 3 شاخه گل رز . 2 شاخه گل باغچه ی خونه  ی خودشان ...تیشرت خودش ...خودکارش ...

شاید ساده بودند اما پر از عشق و محبت بود و همین دلمو خیلی شاد میکرد ... تو دوران عقد هیچ وقت لباس و خرید نداشتیم .

اما گاهی اوقات سوال اطرافیان و نگاه هاشون تاثیرات منفی سرم می گذاشت ولی خوب مقابله کردم ...

و دوران عقدمان به همین شکل گذشت ...گ




+ نوشته شده در شنبه 91/2/9ساعت 6:56 عصر توسط همسر یک طلبه | نظر
نمیبخشم..

شکسته

سلام. روز اولی که با هم عقد کرده بودیم گفته بود شرایط من اینه و من با تمام وجود پذیرفتم . ولی فکر نمی کردم که تا این حد سخت باشه . فکر نمی کردم باید از خونه ی ناز و راحت مادری دل بکنم و بیام یک شهر دیگه . فکر نمیکردم . باید برای تنهایی های خودم از صبح تا شب تو خونه گریه کنم . فکر نمی کردم که اینقده . تنهایی سخت باشه غربت تلخ باشه . اما بود و من با همه ی خاطراتم خداحافظی کردم...

اما من نمی بخشم همهی اون آدم هایی رو که به روحانیون و طلبه ها تهمت پول خوری و ... می زنند . چون این من هستم که دارم سختی می کشم و این همون ادم ها هستند که دارند خوش میگذرانند و هر وقت بیکار می شوند به زخم دل ما با تهمت نمک می زنند... نمی بخشم.




+ نوشته شده در شنبه 91/2/2ساعت 12:52 عصر توسط همسر یک طلبه | نظر
کلیه حقوق مادی و معنوی این وبلاگ محفوظ می باشد
طراحی شده توسط وب تولز

بازی آنلاین

بازی آنلاین

عکس

طراحی سایت

ابزار وبلاگ

قالب وبلاگ

موسیقی بی کلام

دانلود اندروید

گرافیک - ابزار طراحی

برترین مطالب